سیدعلیرضا شفیعیمطهر عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت : گفت: وقتی آقای دکترپزشکیان از فیلتر مرموز شورای نگهبان گذشت و به عرصۀ کارزار انتخابات ورود کرد،نور امیدی در دل ارادتمندان ایشان دمید. گیرم که قولهایی نداد،ولی کارنامه افتخارآمیز سالها در سنگر مجلس و نطقهای آتشین و انتقادآمیز مکرّر ایشان دربارۀ نارساییها و بیکفایتیها و سوء مدیریّت برخی از دولتهای پیشین ما را بر آن داشت تا مردانه بپاخیزیم و با آرای چشمگیر خود ایشان را بر کرسی ریاست جمهوری بنشانیم.
گفتم: آفرین بر تو و بر تکتک همۀ ملّت بزرگ ایران که با خیزش خیرآفرین خود این برگ از کتاب تاریخ ایران را به نام دکتر پزشکیان مزیّن فرمودند. حالا چه طلبی از ایشان داری؟
گفت: اکنون که ماهها از جلوس ایشان بر کرسی ریاست جمهوری میگذرد،ما بسیاری از کارها و ابتکارهایی را که چشمانتظار آن بودیم،در کارنامۀ ایشان نمیبینیم!
ما ملّت تکلیف و وظیفۀ خود را انجام دادیم! حالا چشم به راه ایشان هستیم!
هر یکی کردیم کارِ خویش را
نوبت تو شد، بجنبان ریش را
گفتم: این بیت زیرخاکی از کجا یافتی؟
گفت: هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد، به او میگویند:
* «ما کار خودمان را کردهایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را.»
گویند: شبی شاهعباس با لباس مبدّل از قصر بیرون آمد و سه نفر دزد را دید که به قصد دزدی از خزانۀ شاه مشغول “سوراخ کردن” زیر دیوار قصر بودند.
شاهعباس پرسید: «چه میکُنید؟»
دزدها که دیدند “نقشههایشان” نقش برآب شده،گفتند:ما میخواهیم جواهرات سلطنتی را بدزدیم. تو هم با ما شریک!
ضمناً هرکدام از ما “هنری” داریم.
شاهعبّاس پرسید: «هنر شما چیست؟»
یکی از دزدها گفت:
«من هرکسی را حتّی در تاریکی شب یکبار ببینم، بار دیگر هرجا ببینمش میشناسم.»
دزد دومی گفت: «من میتوانم هر قفل بستهای را باز کنم.»
دزد سومی گفت: «من میتوانم تمام سگها را برای مدّتی آرام کنم.»
دزدها و گفتند: «حالا نوبت تو است بگو ببینم تو چه هنری داری؟»
شاهعباس گفت: «من “ریشی” دارم با “جنباندن” آن میتوانم هر زندانی یا اسیری را آزاد کنم!»
دزدها اما چون کارشان طول کشید، زمان خواب سگها و نگهبانها تمام شد. سگها واق،واق کردند و نگهبانها از خواب پریدند و همه را “دستگیر کردند” و به “زندان” بردند.
روز بعد، شاهعبّاس “لباس شاهیاش” را پوشید و دستور داد دزدها را برای “محاکمه” بیاورند.
او پرسید: «با چه جرأتی به قصر ما دستبرد زدهاید؟»
مردی که گفته بود هرکس را یک بار در هر لباسی ببیند باز هم میتواند او را بشناسد، تا شاه عباس را دید، شناخت و گفت:
«ای شاه!
هر یکی کردیم کار خویش را
نوبت تو شد، بجنبان ریش را
شاهعباس “خندهاش گرفت” و گفت: «آزادشان کنید.»
از آن به بعد، هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد، به او میگویند:
«ما کار خودمان را کردهایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را.»
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
#شفیعی_مطهر
مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.
ع