برای خودمان و فواد شمس !

جعفر بخشی بی نیاز روزنامه نگار و عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت :چهل ساله بود گویا. و به یک باره رها کرد و رفت. پیش از رفتن اما گفت من رها می کنم آخرین نخ‌ هایی که من را به زندگی متصل می‌کرد. و همان نخ ها را هم در واپسین لحظه ی وداع پاره کرد‌.‌ و شرط گذاشت که من رها کردم انشالله که پوستین زندگی هم من را رها کند ؛ جوری که تا قبل از چهل سالگی کاملا تمام شود. و بعد معروف ترین جمله ی تاریخِ بعد از انقلاب را گفت. حرف همان مرد روستایی ساده اما فهیم که دید آبی از دولت مردان برای گشایش مشکلات کشور گرم نمی شود. روبرویشان ایستاد و رک و بدون و تعارف گفت خودتان می‌دانید و مملکت تان. و بعد دوباره ادامه داد که من هم عرضه داشته باشم یه گوشه نان و ماستم را می‌خورم. اینم نداشته باشم هم که دیگه هیچ. و در پایان آن جا که داشت شمع زندگی اش را خاموش می کرد به همه جا نگاهی انداخت و خاطره های تلخ و شیرین را بالا و پایین کرد تا ببیند برای خاک چه باید ببرد. حرفی نمانده بود جز یک کلمه : سلامت باشید. هم شما و هم اندیشه هایتان.

فواد شمس. خیلی ها فقط نامش را شنیدند. اما از اصالتش و نوشته هایش و آرمان و اندیشه اش خیلی ها نمی دانند‌. اصلا ندانند. مگر مهم است. چه آن زمان که بود و چه حالا که نیست. می گفتند و می گویند خاک سرد است و جنازه را پنهان می کند تا در یادها گم شود. حالا اما ما سردتر از خاکیم. کاری می کنیم که ساعتی بعد انگار او که رفته اصلا تا به حال نبوده‌. گویی هیچ وقت زندگی نکرده. با ما نبوده‌. با آن که فواد بسیار بود اما حالا اصلا نیست‌. برای حاکمیتی که برایش بودن یا نبودن فوادها هیچ اهمیتی ندارد و همچنان امثال ما چه فرقی می کند میان میلیون ها ایرانی فواد زنده باشد یا مرده. قلم هایی که دارند از روشنایی می نویسند ؛ باید شکسته شوند‌. زبان هایی که سرخ اند ؛ باید بریده شوند. و فوادهایی که جرات و جسارت حرف زدن دارند باید بمیرند. این قانون نوشته شده ی بالایی هاست.

 و نوشتن و حرف زدن و دیدن و اصلا زنده ماندن این روزها میانِ عده ای کور و کر و گنگ چقدر دشوار است. چقدر سخت است که ببینی کنارت چه کثافت هایی دارند می لولند اما نتوانی بنویسی. ببینی چه نفهم هایی فهمت را نشانه رفته اند تا تو را حذف کنند اما نتوانی حرف بزنی. نتوانی از دزدها ؛ از فاسدها ؛ از بی سوادها ؛ از کلاش ها از … انتقاد کنی. ببینی چقدر مردم دارند سخت زندگی می کنند و این جماعت چه رنجی می کشند اما نتوانی ذره ای از آن را از روی دوششان برداری. ببینی آن بالا گرگ ها چطور مردم را پاره پاره می کنند اما زورت به آنها نرسد. تنها بمانی. خودت و خودت. کسی هم صدایت را نشنود. کسی هم تو را نبیند. کسی هم تو را نفهمد. چه باید کرد با این حجم از تنهایی و غربت. جز آن که مثل فواد نخ زندگی را پاره کنیم و برویم. وقتی زورمان به خیلی چیزها نمی رسد و توانِ تغییر نداریم چه باید بکنیم. فواد و فوادها جراتش را داشتند و رفتند. ما چه. ما که نداریم. پس چه کنیم. چه خاکی به سر بریزیم از دست شماها.

مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.

ع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × سه =