قدرت باید از مردم برآید ؛ نه آن که در برابرشان بایستد !

جعفر بخشی بی نیاز روزنامه نگار و عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت : اگر مردم از شما بترسند یعنی دیگر به شما ایمان ندارند. یعنی دیگر قبول تان ندارند. یعنی با شما همراه و همدل نیستند. قدرت این وفاق و همدلی را می کشد. این دوستی و برادری را خاک می کند. این اعتقاد و باور را دور می ریزد. مردمی که نگاهشان به شما از پایین به بالاست راهشان را از شما جدا می کنند و با عقاید و آرای شما مخالف می شوند و محدوده ی خود را برای حضور تک تک شماها می بندند. نه خودتان را جدی می گیرند و نه حرف هایتان را. یک بی تفاوتی مزمن و ریشه دار را در خود نشر می دهند تا با همین تفکر قد بکشد و بزرگ و بزرگ تر شود. آن جایی که به این یقین برسند که از سمتِ شما نجات بخشی نیست. گره گشایی نیست. صداقتی نیست. آتیه ای نیست و امیدی نیست. قدرت ؛ آستانِ تحملِ مردم را گرچه به اجبار و زور بالا می برد و رنج را برایشان به یک عادت روزمره و عادی مبدل می کند ؛ اما نمی تواند آن را دائمی و پایدار نگهدارد. این آستان دیر یا زود فرو می ریزد و شکیبایی جای خود را به عصیان و فریاد می دهد و با قدرتی بالاتر از همان قدرتِ استبدادی گردشِ روزگار را بر می گرداند و زمانه ای نو و تازه می سازد.

 دیالوگی داشت به شدت تکان دهنده تا کشاورزی ساده و بی نوا مقابل آقای رییس جمهور در یک جمع رسمی و دولتی بایستد و بسیار محترمانه اما پر قدرت و با صلابت او را خطاب کرده و بگوید آقای رییس جمهور : اگر مردم از شما بترسند ؛ يعنى ديگر به شما ایمان ندارند. جمله ای تاریخی که می تواند جوهره ى تمام کلمات در ادیان و مذاهب و آیین های بشری باشد. در همان فیلم رئيس جمهوری که در مقابل کشاورزانِ رنج دیده و درد کشیده روی صندلی نشسته و پا را روی پا انداخته و منتظر است تا قهوه اش را بنوشد ؛ چهره اى سرد و بی روح دارد. هست اما انگار نیست. مثلا دارد به حرفِ نماینده ی کشاورزهای بیچاره و فرودست شهر گوش می دهد ؛ اما گویی کر است. انگار هیچ نمی شنود. مردى كه به گمان خود و اطرافیانش از ميان همان انقلابِ خون و حماسه برخاسته. از دلِ زندگیِ همین رعیت های ساده و پاپتی ؛ اما حالا در قفس قدرت به شدت اسير شده. رییس جمهوری که پیش از این درد را از تمام زوایا می شناخته و کم و کیفِ رنجِ مردم را عیار سنجی میکرده اما حالا که روی صندلیِ قدرت نشسته به یک باره همه را از یاد برده و فراموش کرده. کشاورز زاده ای که حالا خود رییس جمهور شده.

جمعی از روستائیان محروم که زمین‌ هایشان را از دست داده اند با دشواری به ملاقات رییس جمهور می‌روند و از اوضاع نابسامان شان شکایت می‌کنند. نماینده ی جوانِ آنها وقتی بی‌ تفاوتی رییس جمهور را می‌بیند لب به شکایت باز می‌کند و  رییس جمهور هم که از شهامت و جرات او عصبانی شده روی کاغذ دور اسم او خط می‌کشد تا او را به خاطر بسپارد. ورق بر می گردد و نماینده ی کشاورزهای بیچاره بر جای همان رییس جمهور سابق می‌نشیند. این بار برخی از دهقانان برای شکایت به ملاقات رییس جمهور جدید می‌روند. و آقای رییس جمهور درست همانند آن رییس قبلی با وعده و وعیدهایی سعی می‌کند که آنها را برگرداند. اما جوانکی پر دل و جرات همان فریادهای دیروز را بر سر او می‌کوبد. آقای رییس جمهور که از شجاعت و صراحت او عصبانی شده ؛ اسمش را می‌پرسد و بر روی برگه کاغذ دور اسم او خط ‌می‌کشد تا سر فرصت حقش را کف دستش بگذارد. و دقیقا در همین لحظه ی تاریخی یاد ماجرای خودش با رییس جمهور سابق می‌افتد. قلم را روی میز می‌گذارد و اسلحه‌اش بر می‌دارد و به همراه دهقانان برای احقاق حق آنها و کوتاه کردن دست مبارزان سابق و زورگویان جدید از کاخ سلطنتی خارج می‌شود. با این جمله ی تاریخی که شما همیشه دنبال رهبر ‌می گردید. دنبال آدمهایی قوی و بی‌ عیب. به شما بگویم که چنین آدمی نیست. یادتان باشد که همه آدمها وقتی در مسند قدرت قرار بگیرند عوض می‌شوند.

مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.

ع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × یک =

پربازدیدترین ها