بازار دشمنی ها در ایران پر رونق است !

جعفر بخشی بی نیاز روزنامه نگار و عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت :می گفت اگر دین ندارید و قائل به مذهب نیستید ؛ اما مرد باشید و نامردی نکنید. آزاد مرد باشید. به حریم هم تجاوز نکنید. بد دهن نباشید. اخلاق را لگد مال نکنید. عیب هم را نگویید و غیبت کردن را دور بریزید. ستار باشید برای عیب های هم. آبرو پاره نکنید و پرده ی حیا را کنار نزنید. مرد باشید‌. نامردی نکنید. به مرز و محدوده ی هم احترام بگذارید. جایی که طرف مقابل تان غایب است و ناتوان است در دفاع کردن از خویش و پاسخ دادن ؛ پشت سرش حرف زدن عین نامردی ست. عیب ها را پوشاندن هنر است ورنه رسوا کردن و پرده دریدن را که همگان بلدند. دشمن هم اگر هستید و در جبهه ی مخالف حضور دارید ؛ اما شریف باشید. آبروی دیگران را تمام و کمال مال خودتان بدانید و برایش حرمت قائل شوید. انسان باشید و از کارهای غیر انسانی که شما را هیولا می کند و از شما دیو می سازید دوری کنید.

 چقدر گشته بود تا موفق شد او را در هنگامه ی پیری و میان سالی بیابد. در تنهایی. در غربتی دور. اما راضی و شادمان و ایستاده. نشست کنارش به دو زانو که فلانی مرا می شناسی ؟ پیرِ سالخورده چشمانش را به غریبه دوخت. نمی شناخت. گفت تو را به یاد نمی آورم. جوان اما پاسخ داد من تو را بسیار خوب به یاد می آورم. به خاطر داری معلم بودی و روزی بچه ها را در حیاط مدرسه به خط کردی تا ساعتی گران قیمت که گم شده بود را در جیب بچه ها بیابی و آن را به صاحبش بازگردانی ؟ پیرمرد گفت آن  واقعه را خوب به یاد دارم. اما تو را نه. جوان گفت : آمدی ما را به پشت به دیوار قطار کردی و یک به یک جیب ها را جُستی. ساعت را من برداشته بودم. دزد آن ساعتِ گران قیمت من بودم. کسی اما نمی دانست. خبر نداشت که ساعت پیش من است. به من رسیدی. از ترس و وحشت در حال سکته بودم. گفتم ساعت را بر می داری و نزد همگان رسوایم میکنی. آبرو برایم نمی گذاری. دست به جیب من بردی. ساعت را لمس کردی. دیدی که ساعت پیش من است. اما هیچ نگفتی. رد شدی و عبور کردی. آن روز و روزهای دیگر و حتی ماه و سال هرگز نگفتی آن ساعت پیش من بود. پیر سالخورده نگاهی به جوان کرد و گفت : من ساعت را یافتم‌ اما نه در جیبِ تو. هنگامه ی جستن چشمانم بسته بود و هرگز ندیدم ساعت نزد کیست. ساعت را یافتم. اما دُزد ساعت را نه !

 اگر روزگارمان به رنج نشسته و کمرِ همت و تلاش به نان خوری های نامشروع خم شده تا از حرام ؛ حلال بسازیم و از بیراهه ؛ راه پیدا کنیم و از خراب آباد به آبادی برسیم ؛ نمی رسیم. نمی شود برکت را درون کاسه ی آلوده فرو کرد و به دندان گرفت و از آن لذت برد. نمی شود آبروی دیگران را سر برید و حرمت آنان را شکست و راضی به قاضی رفت. اگر ایزدِ متعال این اندازه شکوهِ خدایی نداشت و بر عیب ها پرده نمی پوشاند و امورات را پنهان نمی کرد و رفتارها را عینیت نمی بخشید ؛ انسانِ دو پا رسوای عالم می شد و سر به بیابان می گذاشت. چه کسی از ما بلد است و می تواند عیب ها را بپوشاند و آبرو بخرد و بی آبرویی نکند. چه کسی می تواند آزاد مرد باشد و شرف و نجابت خود را ارزان به بازار نبرد و آن را به فروش نگذارد. تمامیِ ما نان به نرخ روز می خوریم و از این آبشخورِ شلوغ به ارتزاق نشسته ایم و باد از هر سمتی که بیاید خودمان را به آن آشنایی می دهیم. با آن که می دانیم خود سر تا به پا عیبیم اما بر تن و نام دیگران انگ می چسبانیم تا بر این مدار چند روزه ی هستی کمی بیشتر بمانیم و قدری بهتر بخوریم و بیاشامیم. سنگ زننده گان بر زن روسپی ایستاده بودند تا عیسی فرمان براند تا زن را تکه تکه کنند. عیسی فرمود اویی سنگ بزند که تا به حال گناه نکرده باشد. مردان و زنان ؛ زن بدکاره را رها کردند و بی سر و صدا به لانه های خود خزیدند.

مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.

ع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده + هجده =