جعفر بخشی بی نیاز روزنامه نگار و عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت : گفت اگر ما نباشیم برخی بزرگانِ تان به دخترکانِ کوچک هم رحم نمی کنند و از خود هیولاهایی می سازند که در یک آن قابلیت دارند بکارت های پاک را در کوچه و خیابان های خلوت شهر پاره پاره کنند و انسانیت را مچاله کرده با نفرت توی سطل های آشغال بریزند. بعد گفت آقا گوش کن ببین چه می گویم : اگر مشکلِ نان نبود ؛ جانِ هیچ زنی به حراج نمی رفت و هرزه گی معنا نمی یافت. کودکانم گرسنه اند و این همان چیزی ست که شما نمی فهمید. چنان که در مقابلم می نشینند و ضجه می زنند و آن قدر می گریند که حال از تن و جان شان بیرون می زند و بیهوش می شوند. باید با همینِ تن فرسوده ؛ جانِ خسته ؛ روحِ زخم خورده ؛ با همین زن بودنم ؛ نان به خانه بیاورم. هر کجا که رفتم ؛ تنهایی ام را که دیدند به جای یار ؛ بار شدند و چنگال های تیزشان را توی بدنم فرو کردند تا نان اگر به من می رسانند ؛ من اندکی از جانم را به آنها برسانم. گناه از من نیست آقا وقتی تمامِ شهر مرا برهنه می بینند.
نویسنده ای بود کنجکاو و جستجوگر تا از رازهای سر به مهر پرده بردارد. این بار قلم را به تحریرِ وضعیتِ زنی فاحشه واداشته بود تا شهر را بگردد ؛ به پندارِ خود هرزه ای بیابد و بپرسد و بداند چرا او باید این تن را به حراج بگذارد. وقتی نشست روبرویش و پرسید چرا. زن خیلی زود پاسخ داد. گفت : چرایش را از خودتان بپرسید. از صاحبِ مملکت. از وزیرها. از قاضی ها. از بازاری ها. از مردمِ بی تفاوتِ شهر بپرسید چرا. که این جا زن های گرسنه فراوان اند. مرد باشید و به اطراف خود با دقت بنگرید. در گمانِ شما منفور فقط ماییم که تن می فروشیم. در حالی که در کنار ما سیاست مدارانی وجدان و شرف می فروشند و ملتی را به تباهی و نابودی می کشانند که هیچ کس آنها را نمی بیند. ما برایتان خاریم و آنها گل های خوش بوی کاغذی که صداقت را چون کالایی در بازار تجارت میکنند و با رشوه و دروغ و دغل اوضاعِ شهر را به خیال خود به سامان می رسانند. چرا ما را نمی بینید آقا. عهد وفاداری شکسته شده. قانون لگد مال گردیده. ثروتها به غارت رفته. رسانهها حقیقت را وارونه نشان می دهند. معلمین آینده ی فرزندان مان را به سودا گذاشته اند و گویی از بالا تا پایین همه چیز در این شهر خریدنی شده است.
اما منفور فقط زن های هرزه اند. زنی که برای سیر کردن شکمش وادار می شود تا تن خودش را به مردهای شور چشم بفروشد. گوش کن تا برایت بگویم بزرگان این شهر که خودشان را ناجی و نجات دهنده ی مردم معرفی میکنند و ملت را به ساده گی فریب میدهند ؛ وقتی نزد ما میآیند پاهای ما را همانند سگ که آب میخورد حریصانه می لیسند. همان هایی که روبرو به زنانِ خود نردِ عشق می بازند و نقش های مجنون و فرهاد بازی می کنند. اما پشت سر خیانت کارانیِ متزور و کثیف اند که جز به شهوت و هم آغوشی با هرزه ها نمی اندیشند. زن گفت و گفت و بسیار گفت و نویسنده که شرمسار و خجل شده بود برخواست تا از زن وداع کند و از این مهلکه بگریزد. در آستانِ خروجیِ در ؛ زن آخرین حرفهایش را هم زد. گفت آقا : به قلم تان جرات بدهید و آن را جسور کنید. اگر می خواهید بنویسید درست بنویسید. در باره ی هرزه های ضمیر فروش در این شهر شلوغ بنویسید. نه زن های تن فروش. حقیقت را قربانی مصلحت نکنید و با چشم بستن به روی واقعیت کار را از اینی که هست خراب ترش نکنید. می پذیرید یا منکر می شوید اما بند را آب برده و خانه را از پای بست ویران کرده. تمام !!!
مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.
ع