مردی از دیار آیینهها
ستارۀ وجود استاد دکتر محمّد منصورنژاد در شبانگاهی درخشید که سیاهی ستم،سایۀ گسترده
و شب سیاه،سپیدۀ سحر را از یاد برده بود.
زمان را نقبی زده،زنگار درون را میزداییم.دفتر خاطر را میگشاییم و خاطرهها را مرور میکنیم.
شهر در ابر انبوهی به بلندای آسمان نهان شده و در زیر غبار غم گرفته غروب غیرت پنهان گشته است.
دریغ از رویش جوانۀ فریادی و شکفتن شکوفۀ شادی.
نه شهاب ثاقبی که پیکر پلید شب را به خون کشد
و نه قهرمان راکبی که اورنگ و اریکۀ حاکمیّت ستم را سرنگون سازد.
نه از ترنّم بلبل ترانهای و نه از تبسُّم گل نشانهای.
نه نفخۀ صوری که سکوت را بشکند و نه نفحۀ سروری که برهوت را بیاکنَد.
ستارگان به جای فروغ،دروغ میبارند و از حلقههای وحدت،زنجیرهای اسارت میسازند.
خیابان ها پر از اشباح سهمناک است و بیابانها آکنده از ارواح وهمناک.
سرودها خاموش و رودها بیخروش.سخنورزان مبهوت و نغمهگران در سکوت.
زرق و برق آفتاب نایاب است و زورق مهتاب ،اسیر مرداب.
نه اقیانوس اندوه را کرانهای و نه کابوس انبوه را کنارهای.
میران میهن سرازیر سیاهچالها و امیران سخن اسیر چنگالها.
آزادگان ،کماند و آنان نیز در بندند.
آنان که میفهمند،یا از میهن رمیدهاند و یا بر بالشهای رفاه و آسایش آرمیدهاند.
نفحات خضرا از صفحات صحرا نمیوزد و شاخۀ جانها را نمینوازد.
آنان که دستی دارند،روی به پستی میآرند.دستها در آستین سور و سرها بر آستان زور.
و آنان که دستی ندارند ،محرومانه بر پایداری پای میفشارند
و چون «سردار» ندارند،مظلومانه سر بر دار میسپارند.
در چنین زمین برهوت و سرزمین لوت که در آن گُل فریاد پژمُرده و بلبل آزاد افسرده ،
این قلم توانا و زبان شیوا است که از چشمۀ جان میجوشد و بر یغماگران دین و دانش میخروشد.
ادامه دارد….