1
بغضی در دل غروبم
پرنده ای بی عبور
و صدای شکستن بال چکاوک
پای رفتنم نیست
دیگر کسی
برای سپیدهایم
چشم به در سفید نمیکند
وقتی پیله میبندد زمزمه ی قلمم
بر دفتر خط خورده ی شب
دیگر کسی نیست
که تارهای دلتنگی ام را
بنوازد
و بنشانم کلام را
بر پوست تنش
وقتی در این شهر سوخته
جا مانده ام
با خانه ای متروک
و اتاقهایی سوت و کور
می روم،
با چمدانی ازحسرت
وداعی غم انگیز
چون پرنده ای خواب آلود
که زمان را
پشت پلک هایش
جا گذاشت
2
آی همزادم
مرا که همسایه ی مرگ شده ام
چون سایه ای در آغوش بگیر
که هزاران حرف
در گلویم دق مرگ می شوند
و
در دست های گناهکار شب
به خواب می روم
عابران بلاتکلیف در خلوت حرف هاشان
هیچ ستاره ای طلوع نمی کند
ومنی که نفس می کشم مرگ را
با جسمی نیمه جان
به انتها رسیده ام
بیایید
گورم را بکنید
و مرا در خودم دفن کنید
3
نه به جنگ
آی سربازهای برگشته از جنگ
کجایید؟
بیایید که
با یک بوسه آتش،
وبوی باروت دلهای زندگی
فرو ریخت
فریادها از هر طرف بلند است
جهان در خواب مانده
و در کاخها خود جام ها به سلامتی
سوگلی ها بالا می رود
غافل از اینکه
چند قدم آن طرفتر
غنچه هازیر آوار دارند جان میدهند
و
جغد شوم نیز
با پرواز در شب آواز پیروزی
سر میدهد
4
قصه ای از جنسِ
یک پرواز
و آغاز کوچِ پرستوها
منم
پرکشیدن
با بالهایی معصوم
شوق یک آواز
منم
بیزار از مردمی نااهل
افتاده در مرداب
منم
رنجور
چون زمینی دردمند
آسمان گریان بی باران
منم
آه
خوشا به حال قاصدک ها،
که با شور بی ساز
می رقصند
میخواهم امشب آسمان را
بر سر شب آوار کنم
و مرگ دلم را
در پرده ی سکوت
جار بزنم
5
امشب چشم تو
شرقی ترین ستاره ی شعرم شد
کاش فانوس خانه ام باشد
و عشق
مثل خون
در آبی رگ هایم
جاری شود
ای همه دلتنگی من ،
بگذار نامت را
روی خواب شقایق بنویسم
وقتی که باد برگهای پاییزی را بر دوش میکشد
پاییز امسال شاعرانه است
باطلوع چشمهایت
دیروز
خورشید سالمند
برقلب من درود فرستاد
و شاخه های عریان ،
در امتداد راه به نیایش ایستاده اند
و من تا سپیده دم
خیابان را
به مهر آذین کرده ام
بر دریاچه ی سرخ شادی عاشقانه های بومی باریدم
گاه ابری شدم
گاه بغض هزار ساله ی تنهایی را
بر دشت انتظار
گستراندم
گناه تو چیزی نبود
جز چشمان شرقی ات
ای میعادگاه گل های آرزو
فرهاد قصه های اهورایی
مهتاب را درود فرست
مژگان بیگدلی