محمد شریفی
✔️ الف: پیشدرآمد
مادربزرگم همیشه میگفت:
“ماهی باید توی دریا بزرگ بشه، نه توی جوی خشک و کمآب!
من آن وقتها بچه بودم و گمان میکردم دارد دربارهی ماهی حرف میزند، نه دربارهی ما...
رودخانهی آبادی ما نه خیلی پرآب بود و نه خیلی بیآب، اما برای ما همهچیز بود.
بهار که میرسید، دو چانه خمیر برمیداشتیم، زردچوبه قاطیاش میکردیم و مغز دانههای «زَهرماهی» را از دکان مشهدی مهدی به قیمت هر پنج دانه یک ریال میخریدیم… از پوست جداشان میکردیم، مغزشان را توی هاون سنگی میکوبیدیم و با خمیر و زردچوبه ترکیب میکردیم تا با آن ماهی بگیریم؛ یعنی ماهی را بیآنکه زحمت تور و قلاب بکشیم، مستقیم از آب به خشکی میآوردیم و به سیخ میکشیدیم!
ماهیها، بیخبر از نیت ما، طعمه (زهر ماهی) را میبلعیدند و چند لحظه بعد، بیحال و سست روی آب میآمدند.
رسم بود که برای “حلال شدن” ماهی را محکم به زمین بکوبیم و بگوییم: “ماهی حلال!”
سالها بعد فهمیدم مادربزرگم از همان زهرماهی ما الهام گرفته بود که میگفت:
“تو هم اگر میخوای بزرگ شی، باید بری توی دریا… جوی خشک و رودخونهی کوچک، مرد ازت نمیسازه!
و من رفتم… جوی آبادی را رها کردم و در کلانشهر اهواز ساکن شدم، اما آن شهر هم برای نسل ما پر از موج نبود، پر از گشت، سهمیه، صف و خیلی چیزهای دیگر بود!
در ادامه، چهار حکایت از آن روزگار برایتان روایت میکنم، که خواندنشان خالی از لطف نیست؛
روایتهایی از دههای که اگرچه خیلی چیزها کوپنی و سهمیهای بود، اما رؤیاها و رفاقتها بینهایت بود...
☑️ حکایت اول:
⚽ اندر احوالات بازیهای فوتبال جام جهانی مکزیک!
سال ۱۳۶۵ بود و تابستان داشت از راه میرسید.
جنگ ایران و عراق هنوز در جریان بود، من هم به جبهه رفته بودم، در ردهی هدایت آتش توپخانه، نقطه های هدف را با کمک نقشه و محور مختصات تعیین میکردم، جام جهانی مکزیک، پایمان را به آبادی خودمان کشید، زیرا علاوه بر غرش توپهای جنگی، توپ دیگری هم در دنیا میغلتید، توپ فوتبال جام جهانی مکزیک! که میلیونها نفر از مردم جهان اخبار آن را پیگیری میکردند۔
در ایران، شبکه یک و دو با لطفی خاص بازیها را “پس از حجامت” پخش میکردند؛
یعنی با حذف صحنههای غیرضروری، آنهم چند ساعت دیرتر!
ما بچههای فوتبالزدهی ولایت تصمیم گرفتیم که از این “تحریم پخش مسابقات، جام جهانی مکزیک را دور بزنیم”، و بازی فینال را زنده ببینیم، آنهم از تلویزیون کویت! میگویند: کفش کهنه در بیابان نعمت است، شرجی هوای خوزستان، حکم همان کفش کهنه را داشت که در بیابان عین نعمت و رحمت بود، شرجی هوا باعث میشد که امواج تلویزیونی کویت و دیگر کشورهای حوزهی خلیج فارس به مهمانی آسمان خوزستان بیایند، هرچه شدت شرجی ها بیشتر میشد، امکان دیدن شبکههای تلویزیونی کشورهای عربی در خوزستان شفافتر قابل دسترسی بود.
ولایت ما آب و هوایش معتدلتر بود و از شرجی هم خبری نبود، عقل هایمان را روی هم گذاشتیم و بالاخره راهی پیدا کردیم که پخش بازیها را به صورت زنده از طریق تلویزیون کشورهای عربی ببینیم، جمع ما ۱۸ نفر بود، هرکدام چند تومانی دنگ گذاشتیم، مینیبوسی دربست گرفتیم، تلویزیون ۲۰ اینچی آوردیم و آنتنی به بلندی امیدمان بستیم.
در بلندیهای آن سوی تپههای بلند گچدروازه جا خوش کردیم، باطری مینیبوس را به تلویزیون زدیم و صحنهی استادیوم آزتِکا جلوی چشمانمان زنده شد.
مارادونا بود و آلمان و آرژانتین و ما…
در همان بیست دقیقه اول، بچهها با فریاد «مارا دونا… مارا…» فضای کوهستان را به آزادی تبدیل کرده بودند که ناگهان نور چراغ پاترولها فضای تاریک پیرامونمان را روشن کرد!
برادران کمیته، مثل فرشتههای نازلشده بر زمین، وارد صحنه شدند و گفتند:
“ایناهاش! مرکز پخش امواج منحرفکننده!”
هرچه التماس کردیم بگذارند بازی تمام شود، فایدهای نداشت.
ما را سوار همان مینیبوس کردند و مستقیم به کمیته آوردند و ما در خلاء بیخبری در محوطهی حیاط کمیته حرص میخوردیم،
یکی از برادرها فقط گفت: “آرژانتین سه، آلمان دو! ، ما که طرفدار آرژانتین بودیم، آرام گرفتیم…
در بازجویی گفتند: “با چه نیتی بازی زندهی کشور بیگانه را دیدید؟!”
من گفتم: “با نیت قهرمانی آرژانتین!”
دیگری گفت: “برای تماشای دست خدا!»
سومی قسم خورد فقط آمده بوده ببیند در مکزیک، چمن ورزشگاه چه رنگیست!
یکی از برادرها که ته دلش فوتبالی بود، لبخند زد و زیر لب گفت:
در فینال مارادونا گل نزده، ولی با دو پاسش بازی رو درآورده!”
ما هم فهمیدیم که در کمیته هم دلهایی هست که برای فوتبال میتپد.
بعدها در کیهان ورزشی خواندیم که آن گل تاریخیِ “دست خدا” را داور قبول کرده و مارادونا گفته:
کمی با سر خودم، کمی هم با دست خدا بود!”
ما هم گفتیم:
“کمی با آنتن خودمون، کمی هم با لطف خدا ۲۰ دقیقه از بازی فوتبال را به صورت زنده از تلویزیون کویت دیدیم! که زهرمارمان شد۔ گاهی که به آبادی میآیم، هر کدام از آن ۱۸ نفر را که ببینم، اشک از چشمانم سرازیر میشود۔۔۔
☑️ حکایت دوم:
🎨 اندراحوالات دستهای رنگشدهی عبدالله
نهم خرداد ۱۳۶۱، امتحان نهایی منطق.
عبدالله خواب مانده بود، پیراهنش خیس بود، ناچار شد پیراهن آستینکوتاه برادرش را بپوشد و برود سر جلسه.
همانجا ناظم اخم کرد و گفت: “بعد از امتحان به حسابت میرسم!
عبدالله امتحانش را داد و نمره خوب هم گرفت، در یک بزنگاه از مدرسه خارج شد، اما در راه بازگشت، گشت کمیته سر رسید. جرم؟ “آستینکوتاه”
عبدالله هرچه گفت از سر ناچاری بوده، کسی گوش نداد!
در کمیته یکی از برادران هنری، که مشغول خوشنویسی شعار بود، گفت:
“آزادش کنید، خودم طوری برایش آستین درست میکنم که مثل آش سرخه حصار، یک وجب روغن از آن بالا بزند!
برادر خطاط با قلممو و رنگ، از آرنج تا مچِ عبدالله را به رنگ پیراهن درآورد.
از دور، هیچکس باور نمیکرد که پیراهنش آستین ندارد.
عبدالله تا مدتی هر وقت دست میشست، رنگ از کف دستش میرفت، اما آستینهایش میماند!
☑️ حکایت سوم:
🥁 اندراحوالات شلاق خوردن پیراحمد
پیر احمد زمان شاه عاشق “قاپبازی” بود؛ از آن نسل قدیمی که قاپ را بهتر از مشق مدرسه میشناخت.
بعد از انقلاب، قاپ ممنوع شد، چون شرطبندی بود و “قمار” حساب میشد.
اما نوروز ۱۳۶۱، وسوسه کار خودش را کرد.
پیراحمد با چند نفر در باغ تختی قاپ انداختند، غافل از اینکه گشت در کمین است.
فرار کردند، ولی او که پایش لنگ بود گیر افتاد.
چند روز بعد، وسط فلکهی شهر، جایگاهی ساختند و او را در ملأ عام شلاق زدند!!!
بعضی مردم زیر لب صلوات میفرستادند، بعضی میگریستند و بعضی هم هنوز فکر میکردند شاید “اسب” آورده و بازی را برده باشد… اما پیراحمد بدجوری دچار بُز بیاری شده بود!
☑️ حکایت چهارم:
🚨 اندراحوالات گشت جُندالله
اواخر دههی پنجاه و اوایل شصت، منطقهی ما هنوز شهر نشده بود؛
یک خیابان دراز داشت و چند کوچهی تنگ.
پاترول سفیدرنگ گشت جندالله در کمتر از پنج دقیقه همهجا را در مینوردید.
جرمها عجیب بود: “شلوار لی”، گردنبند فلزی، بعضی مواقع یک ذره لبخند مشکوک!
مصطفی، مردی از شهرهای جنوبی، آمده بود به دیدار خواهر جنگزدهاش.
بار اول به جرم شلوار لی بازداشت شد؛ تعهد داد و آزاد شد.
بار دوم گردنبند بدلی به گردن داشت، گفت طلانیست، گفتند مهم نیست، شبهه طلا است. مرد نباید زیورآلات طلا به گردن بیندازد!
بار سوم به جرم مدل موهای نامتعارف و به قول آن روزگار؛ “پانکی”
موهایی طاق زدن از جلو و اندکی پشت بلند…
در نهایت، او قسم خورد دیگر پایش را به منطقهی ما نگذارد.
حکایتش دهانبهدهان چرخید و شد درسی برای همه: که گشت جندالله، حتی از مارادونا هم گل نمیخورد! حواسشان به همه چیز جمع است…
✔️ پایان سخن
دههی شصت برای ما نسلی بود که یاد گرفتیم چگونه با خنده از میان سختیها عبور کنیم.
در آن سالها برق جیرهبندی بود، بنزین سهمیهای، آزادی محدود؛
اما خیال، بیحدّ و حساب بود.
ما با همهی فشارها، رؤیا هم داشتیم… رؤیای روزی که بتوانیم آستین کوتاه بپوشیم، فوتبال با پخش زنده ببینیم و بخندیم و…
محمد شریفی
چهارم آبان ۱۴۰۵ – اهواز