پرتفوی خونین بورس بقلم محمود ناظمی

محمود ناظمی عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت : داشت تصمیم می‌گرفت تسلیم شود.
پنج سال جنگیدن در تالار بورس، حاصلی جز پرتفوی خونین با سی و یک درصد ضرر نداشت.
هزار و هشتصد و بیست‌وپنج روز امید به بازگشت بازار، چهل‌وسه هزار و هشتصد ساعت انتظار برای یک خبر خوب و میلیون‌ها دقیقه از عمر که در کندل‌های سبز و قرمز سیاه شد.

با همه این‌ها، خودش را مقصر نمی‌دانست. او فقط برای پول نجنگیده بود؛ پای وطن ایستاده بود. می‌خواست چرخ صنعت در میهن بچرخد، کارخانه‌های خاموش دوباره روشن شوند و نان حلالی از سرمایه‌گذاری‌اش به خانه برد.

وطن‌پرستیش اجازه نمی‌داد با خرید دلار و سکه، دشنه‌ای بر پیکر این گربه مظلوم فرو کند. ارزش‌هایی که از پدر شهیدش به ارث برده بود، نمی‌گذاشت به طمع سودهای هنگفت ارز دیجیتال، سرمایه‌اش را از کشور خارج کند.

اما این عقاید نه تنها برای بازار خردلی ارزش نداشت بلکه زندگیش را به آتش کشیده بود؛ آتشی که هیزمش همسر و دختر چهار ساله‌اش بودند.

حالا باید تصمیم می‌گرفت: همچنان آن ارزش‌ها را تکیه‌گاه خود کند و سوختن زن و زندگیش را در جهنم به امید بهشتی برین تماشا کند؟ یا عطایش را به لقایش ببخشد؟

اجازه نداد احساسات چنین وحشتناک بر او غلبه کند و برای بار آخر، همچون پنج سال گذشته، امید را در دل خود زنده نگاه داشت.
لب‌تاپ را بست. گوشی را خاموش کرد. از پشت میز بلند شد، پرده‌ها را کشید.کف اتاق پهن شد.
و با صدایی لرزان از خود پرسید: «چه باید کرد؟»

ذهنش بی‌اختیار دوباره به سمت بازار رفت: نقاشی دقیق چارت‌ها، تحلیل پیچیده شرکت‌ها، پیش‌بینی روند دیگر بازارها، جنگ‌های بی‌پایان کشورها، سخنرانی سیاست‌مدارها و سیلی از خبرها…
هیچ دلیلی برای ماندن نیافت. اگرچه از پذیرشش زجر می‌کشید.
آهی کشید و در حالی که بلند می‌شد، از خود پرسید:

«چرا این‌ها را پنج سال پیش نفهمیدم؟ چپاول مردم و سقوط سال نودونه مگر درس عبرت نبود؟ تکیه بر وعده‌های پوشالی سیاست‌مداران پوپولیست درست بود یا وعده‌های صادق جنگ‌افروز؟ ترور هنیه در تهران تأثیرگذارتر است یا آمدن یک رئیس‌جمهور جدید؟ وقتی برجام بی‌فرجام شده، چگونه دلخوش به مذاکرات نمایشی پنهانی آن هم غیرمستقیم بودم؟ اصلا چرا بعد از جنگ دوازده‌روزه ماندم؟»

برآشفت و در آن اتاق خالی شروع به داد و فریاد کرد. فحش می‌داد؛ به صیدی، همتی، عشقی، فرزین، مدنی و حتی رئیس‌جمهوری که از جان و دل به او رأی داده بود.

خون جلوی چشمانش را گرفته بود. داشت به دست مشتی حقوقی حرام‌خور، خاعنان بازارساز و اهرمی‌های شیاد، ظالمانه سلاخی می‌شد و هیچ کاری نمی‌توانست بکند. از کوره در رفت، مشتی حواله دفتر معاملاتش کرد و فریاد زد: «لعنت بر کسی که مرا با این بازار آشنا کرد!»

این داد و فریادها، این لعنت و نفرین‌ها، این مقصر کردن دیگران… اگرچه بی‌منطق بود، اما آرامش عمیقی در وجودش کاشت.

لب‌تاپ را از سر عادت و به امید یک اتفاق خوب دوباره باز کرد. شاخص چهل و یک هزار واحد صعود کرده بود و بازار سراسر سبز بود.
ولی این بار خود را به ابلهی نزد. امید الکی به خود نفروخت و برخلاف همیشه، این صعود را تله‌ای برای کشتاری دیگر دانست.

با خود گفت: «ما که باختیم، حداقل سرسبز ببازیم. چند روز این طرف و آن طرف چیزی به سود و ضررم اضافه نمی‌کند. پس بگذار بیشتر فکر کنم و بدون هیچ احساسی، منطقی تصمیم بگیرم. می‌دانم در آینده این سود و ضررها در خاطرم نخواهد ماند، ولی چگونه تصمیم گرفتنم، تا ابد در ذهنم حک خواهد شد.»

آیا می‌توانم در این سقوط پرواز کنم؟

رفت کنار گل‌هایش نشست، نفس عمیقی کشید و یک مرتبه دلش برای خودش سوخت. این اولین بار در عمرش بود که فقط و فقط به حال خودش اشک می‌ریخت.
آدم این موقع‌ها دلش فقط برای یک کس تنگ می‌شود.

تلفن را برداشت، ولی مثل همیشه زودتر زنگ زده بود:
«الو… پسرم، سلام. از خواب بیدار شدی؟ یه زنگ به مامانی بزن. ناهار برات قورمه‌سبزی پختم، حتما بیا.»

چقدر مادرها خوب‌اند… ❤️❤️❤️❤️

مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.

 

ع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × دو =