مهاجرت با ساعت های خوابیده !

جعفر بخشی بی نیاز روزنامه نگار و عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت : دل بریدن و رفتن قصه ی تلخ و غم انگیز گسست آدم از آدم است. جدایی دردناکی که حکایت جان سوز هجران است و جراحت فراق و دوری. تا این روایتِ دردآور زخم های پی در پی بر جان بنشاند و آدمی را سوگوارِ ندیدنِ عزیزان اش کند. و عجیب است دل آدمی و دلبستگی هایش که ناگزیر است با تمام علاقه هایی که به آن دارد در اوجِ بیرحمی روزگار و مصائبِ دشوارش با کسانِ خویش و کوچه ها و خیابان ها و شهری که در آن می زیسته و خاطره ساخته ؛ وداع کند. جوری که انگار او خود به چشم خويشتن ببیند که در آخرین گیتِ بازرسی فرودگاه و در هنگامه ی خداحافظی جانش غریبانه از تن به در می رود و به یک باره تنها و بی کَس می شود. و دشواری زیستن دقیقا همینجاست. جایی که آدمی باید در بستر کشمکش‌ های دل عاقل بماند ؛ نگرید و قوی و استوار بماند. رخدادی محال که به زبان ساده می نمایاند اما هنگام وداع از سنگ ها ناله بلند می شود چه برسد به آدمی.

داستانِ تلخِ مهاجرت در ایران حالا بسیار فراگیر شده و شهر و روستایی در ایران نیست که عزیزش را از تن اش جدا نکرده باشند و او را به جایی دور نبرده باشند‌. او که از محدودیت های دست و پاگیر و شرائطِ سختِ زندگی دچار یاس و ناامیدی شده و بسیار درد کشیده و رنج برده ؛ دیگر تابِ ماندن ندارد. مثل پرنده ای ست اسیر که برای آزادی ؛ خود را به در و دیوار می کوبد تا راهی بیابد و از این مخمصه ی رنج آور بگریزد. او غصه های نهفته و حرف‌های نگفته ی تلنبار شده بسیار دارد که نمی تواند بگوید. گوشی را برای شنیدن نمی یابد. دردهایی در درونش وول می‌خورند و در جان اش ولوله می‌ اندازند که فقط خودش می داند چیست. مثل آدمی می ماند که از طوفانِ سخت برگشته‌. مثل کسی که خسته از نبردی دشوار با نبودن‌ها آمده‌. مثل کسی که انگار از داخل تابوت سر بر آورده. مثل کسی که به شدت بوی تنهایی و اندوه و غربت می دهد.

حالا اما در میدان چهار پادشاهان شهر لاهیجان جنب مسجد کوشالی یک میوه فروش آخرین بازمانده ی خاطرات خانواده های لاهیجانی ها را به سینه ی دیوار چسبانده تا هر مسافری که از این شهر شمالی به خارج از کشور می رود یک یادگاری گران قیمت از خود در این دکّانِ پر خاطره باقی بگذارد. ماجرا این است که کلی ساعت خوابیده در این مغازه به دیوار میخ شده که هر ساعت به نام کسی ست. هر جوانی که از این شهر مهاجرت کرده خانواده اش ساعتی را در آخرین دقایق خداحافظی ثابت نگهداشته باطری اش را درآورده اند و با همان دقیقه ی اندوهبار در هنگامه ی وداع در میوه فروشی نصب کرده اند. در این میوه فروشی در شهر لاهیجان هیچ ساعتی کار نمی کند و ساعت ها همه خوابیده اند. درست مثل همان جوان هایی که با مغزهایی متفکر از کشور رفتند تا به هزار و یک دلیل قطار پیشرفت و توسعه در این موطنِ خسته بخوابد و وضعیت همینی باشد که الان می بینیم. مملکتی خوابیده و مردمی افسرده …

مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.

ع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 + 16 =

پربازدیدترین ها