اقتصاددان : تبريز خيلى مؤدب با لباس شيك مجلسى روى صندلى نشسته بود.
رشت ازراه رسيد، چترش را پشت در گذاشت و از همان قدم اول
«تى جان قربان، تى بلامى سر» گويان شروع كرد به احوالپرسى با حاضرين.
كرمانشاه و شيراز زودتر از بقيه به مهمانى آمده بودند، يكى با تنبور و ديگرى با شرابش. كاشان چند دقيقه قبلتر از راه رسيده بود و بوى عطرش زودتر از خودش توجه همه را جلب كرده بود.
در آن گوشه آشپزخانة نيشابور در حال پركردن جامها بود، كرمان در كنارش پسته ها را توى ظرف مى ريخت، ساوه انارها را دانه مى كرد و لاهيجان هم چاى دارچين دم كرده بود. بالاخره فضاى صفاى همه بايد جور مى شد.
تهرانْ پرهيجان و تندتند با همه در حال گفتگو بود. بوشهر اما داشت فقط براى دو سه نفر قصه مى گفت، قزوين قاهقاه به روايتش مى خنديد و سمنان مبهوت و عميق نگاهش مى كرد. سنندج و آبادان تاس مى انداختند و گرگان منتظر بود با برنده نرد ببازد.
دراين لحظه، اصفهان به كرمانشاه گفت: «بزن جانم». همه ساكت شدند. كرمانشاه سازش را نواخت و اصفهان با چهچة دوبيتى هاى بابا طاهر حالشان را ساخت.
همدان لبخند رضايت زد. يزد آرام جلو رفت ويك ليوان آب جلوى اصفهان گذاشت تا گلويش را تر كند.
مشهد تشويق كرد و گفت «شبى خوش است بدين قصه هایش دراز
كنيد. ». شهرکرد شروع کرد به شاهنامه خوانی. همه خوششان آمد.
شام پاى اهواز بود و چابهار؛ آنها ماهى هايى از هر دو درياى ديار جنوب براى اين ضيافت آماده كرده بودند.
ادويه هاى غذا انگار كار خودشان را كردند و بعد از شام، بندرعباس صداى موسيقى را چنان بلند كرد كه به گوش سرخس و ماكو هم رسيد. نبض رقص درجان جمع به تيش افتاد؛ خرم آباد كِل كشيد، تبريز كتش را درآورد و آمد وسط. قم هم كتابى كه دستش بود را سر جايش گذاشت, از كتابخانه به سوى جمع آمد و دست اردبيل را گرفت تا با هم به صحنه بپيوندند.
شب تولد مهر بود! شب يلدا. كيك وشمع روى ميز بود. به پيشنهاد ايلام، ياران همه با هم شمع ها را فوت كردند. البرز گفت حواستان هست كه حروف «ياران»، همان حروف «ايران» است!
زنجان مهربان نگاهش كرد چاقورا برداشت وكيك را چنان برش داد
تابه هر حرفى از اين الفبا تكه هاىی برسد و شيرين كنند آن شب را…
اما فال آن شب تار فرخنده نبود، طلسم شد انگار. بامدادٍ فردا خورشيد نتابيد، مهر زاده نشد، وتاريخ به درد و خون زايمان ناتمامٌ گرفتار شد. در حال، مادر و فرزند هرچند هر دو زنده، اما ناكارند.
در آن سحرگاهِ بیخورشید، همه شهرها دور هم نشستند.
تبریز با نگاهی نگران، کراواتش را مرتب کرد و گفت:
«یاران! مهر را باید دوباره صدا زد. این دیار بینور نمیماند.»
رشت، چترش را تکان داد و قطرههای خیال را از سرش پاشید:
«تى جان قربان! دلها اگر یکى شوند، خورشید هم برمیگردد.»
اصفهان با همان صدای گرم، ساز را برداشت و نواخت.
باباطاهر در کلامش پیچید و آسمان بهآرامی لرزید.
مشهد دعا خواند، قم آیه زمزمه کرد، و بوشهر قصهای از دریا گفت
که در آن خورشید، از دل موجها دوباره سر زد.
در این میان، شیراز جام شرابش را بالا برد و گفت:
«اگر امید نباشد، حتی انگور هم ترش میشود!
بیا تا به سلامتیِ نور بنوشیم!»
همه خندیدند، حتی همدان که همیشه آرام بود.
خرمآباد دوباره کل کشید و صدای شادیاش
چون پتکی طلسم شب را شکست.
در همان لحظه، جرقهای از سمت البرز جست.
گرگان به آسمان اشاره کرد و گفت:
«ببینید! مهر دارد برمیگردد.»
و خورشید، خجالتی اما مصمم،
پردهی سیاه آسمان را کنار زد.
مادر ایران لبخند زد، فرزند مهر چشم گشود،
و همه یاران دست در دست هم
سرود «ایران» را با لهجه ی خود ، یکصدا خواندند.
پاینده ایران.
دکتر محمد رسولی
مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.
ع