امروز با یکی از مشاهیر ژرف!! و پدیدههای شگرف عالم خلقت آشنا میشوید. تا کنون هشت قصّه از قصّههای شهر هرت را خواندهاید. قهرمان محوری همۀ داستانهای شهر هرت شخص شخیص قبلۀ عالم اعلیحضرت قَدَرقُدرت و قویشوکت «هردمبیل»(۱) حاکم شهر هرت است. این نابغۀ کمنظیر در همۀ زمینههای علمی، دینی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، نظامی، اخلاقی، ادبی، ورزشی، پزشکی و … صاحبنظر است. او دربارۀ هر موضوعی که اظهارنظر میکند، همۀ اساتید و صاحبنظران باید در تبیین و تأیید نظر ایشان نظریهپردازی کنند و هیچ کس نمیتواند و حق ندارد نظریهای متفاوت یا خداینکرده متضاد با نظر ایشان مطرح کند؛ زیرا حرف او کاملترین، درستترین و آخرین حرف است. اگر باور نمیکنید چند نمونه از این حُکمها و فرمانها و نظریّات مشعشع ایشان را برایتان تعریف میکنم:
· بعد از ظهر یکی از روزهای دوشنبه خورشید دچار گرفتگی کامل شد؛ به طوری که آسمان کاملاً تاریک شد و ستارهها در آسمان ظاهر شدند. مردم شهر هرت از قبلۀ عالم تقویم زمان را استفسار کردند. ایشان فرمودند:
«روز دوشنبه به پایان رسید و اکنون شب سهشنبه است.»
اتفاقاً پس ساعتی خورشیدگرفتگی رفع شد و هوا دوباره روشن شد. حاکم که نمیتوانست و درست هم نبود که از حرف خود عدول کند، به ناچار بقیّۀ روز را «سهشنبه» نامید. از آن تاریخ تا کنون تقویم و تاریخ شهر هرت یک روز از همۀ دنیا جلوتر است!! بعدها دانشگاهها و آکادمیها موظّف شدند دربارۀ این پیشرفت تاریخی شهر هرت نسبت به همۀ دنیا همایشها برگزار کنند و کتابها بنویسند!!
· زمانی زنی به حاکم شهر هرت مراجعه کرد و گفت:
همسرم چند ماه است که گُم شده است. چه کنم؟
حاکم بلا فاصله فرمود: شوهرت مُرده است. تو میتوانی ازدواج کنی.
اتّفاقاً پس از چند روز شوهر آن زن پیدا شد. وقتی خبر به مأموران حاکم رسید، گفتند:
مگر ممکن است فرمایش سلطان غلط باشد؟ آن مرد بی خود و قاچاقی زنده است.
مردم ناگزیر آن مرد را زنده در تابوت خواباندند و پس از تشییع، او را در گورستان دفن کردند و به فریادها و التماسهایش توجّهی نکردند!!
*شاهبیت نظریّات و تزها و دکترین جناب هردمبیل نظریّۀ ایشان دربارۀ وحدت است. انصافاً اگر نظریّۀ ایشان توسّط همۀ مردم شهرهرت که هیچ، اگر توسّط همۀ مردم دنیا پذیرفته شود، وحدت کامل در بین همۀ انسانها در طول تاریخ و عرض جغرافیا تحقّق مییابد. تا کنون هیچ ذیشعور و بیشعوری نتوانسته نظریّۀ او را نقد یا نفی کند. او معتقد است:
ریشۀ همۀ اختلافات بین انسانها ناشی از اختلاف بین تفکُّرات آنهاست. راه رفع این اختلافات این است که هر کس هر تفکُّر و عقیدهای که دارد، از آن دست بکشد و در هر زمینهای پیرو نظریّات و رهنمودهای ارزندۀ من بشود!! همۀ کسانی که با من مخالفت، یا از من انتقاد میکنند، اختلافافکنی میکنند. اگر همۀ افراد – حتّی در همۀ دنیا – رهنمودهای مرا در هر زمینهای به کار بندند، هیچ اختلافی باقی نمیماند. حالا هم دیر نشده، همه به دور من جمع بشوید و برایم هورا بکشید و هر وقت هر چه گفتم- هر چند متفاوت و متناقض با روز قبل باشد- همه بگویید «چشم». آن وقت میبینید که آن چنان وحدتی برقرار میشود که نگو!! البته این حاکم دلسوز تا کنون بارها این گونه نصایح را تکرار کرده، اما کو گوش شنوا؟!
*لابد شما نیز مانند خیلیها بر این پندار هستید که جناب هردمبیل با این ویژگیهای خصلتی حتماً با «انتقاد» مخالف است. اما باور کنید ایشان از طرفداران افراطی انتقاد است. او از همه دعوت میکند که دربار فواید انتقاد سخنرانی کنند، مقاله بنویسند، شعر بسرایند و کتاب بنگارند. ولی چشمتان روز بد نبیند! اگر کسی کوچکترین سخن انتقادی دربارۀ او بنویسد، یا بگوید، فوراً آماج هم تهمتها و دشنامها قرار میگیرد.
جناب هردمبیل اصولاً با آیینۀ مخالف است؛ زیرا او چهرهای بسیار کریه، زشت، آبلهرو، سیهچرده و بدمنظر دارد و اغلب با سر و وضعی آشفته و موهایی ژولیده و قیافهای بسیار مضحک و خندهدار در مجامع حضور مییابد. تا کنون هر جا که نگاهش به آیینهای افتاده، به محض رؤیت جمال بیمثالش، آن چنان اوقاتش تلخ شده ،که بلافاصله آیینه را خُرد کرده و صاحبش را به مجازات سختی رسانده است.
فرمانها و احکامی که قبلۀ عالم صادر میفرمایند بینظیر است و ویژۀ نابغهای چون اوست. مورّخان و داستاننویسان، بسیاری از احکام مشابه را به دیگران نسبت میدهند؛ امّا بر فرض صحّت این انتسابها حتماً صادرکنندگان چنین احکامی از روی دست جناب هردمبیل دیدهاند؛ والاّ کسی را یارای صدور چنین فرمانهایی نیست.
به چند نمونه از داوری های مشعشع اعلیحضرت هردمبیل که نویسندگان بعضی از آنها را به ناحق !! به دیگران نسبت دادهاند، عنایت فرمایید.
*یکی را دیدند که هراسان و وحشتزده از برابر مأموران هردمبیل میگریزد.
به او گفتند: تو را چه شده که این چنین ترسیدهای؟ آیا کسی را کشتهای؟ یا دزدی کردهای؟ پاسخ داد: نه، حاکم فرمان داده که هر کس سه تا گوش دارد، یکی را ببرند!
به او گفتند: مگر تو سه تا گوش داری؟
گفت: نه؛ ولی مأموران شهر هرت اول میبُرند، بعداً میشمارند!!
*روزی هردمبیل دستور داد برای پنبهزنی و لحافدوزی، حلّاجی را فردا به دربار فراخوانند. در همان حال جمعی از مردم از نانوای متخلّفی شکایت کردند. هردمبیل او را برای فردا احضار کرد. روز بعد به عرض ایشان رساندند: شخصی را که احضار فرموده بودید، آمده است. فوراً دستور داد: او را بخوابانید و صد تا چوبش بزنید و سپس بیرونش کنید.
مأموران چنین کردند. پس از ساعتی دوباره مأموران گزارش دادند: قربان! نانوایی که احضار کرده بودید، به حضور آوردهایم. هردمبیل که تازه فهمیده بود که چه اشتباهی روی داده، رو به نانوا کرد و گفت: ببخشید! چوب شما را حلّاج خورد!!
*روزی مأموران شهر هرت پینهدوزی را به جُرم قتل کَتبسته نزد هردمبیل آوردند. ایشان بلافاصله دستور داد که به دارش بزنند.
داری برپا کردند. وقتی حکم اعدام قرائت شد، یکی از اهالی شهر هرت فریاد آورد که: ای پادشاه عدالت گستر! ما در این شهر فقط یک پینه دوز داریم. اگر او را اعدام کنید، دیگر کسی نیست که کفش هایمان را تعمیر کند. قبله عالم فکری کردند و پس از مدتی فرمودند: بسیار خوب! چون فقط یک پینه دوز دارید، او را رها کنید، در عوض چون دو تا سلمانی دارید ،یکی از آن ها را به جای پینه دوز به دار بزنید!!
* شخصی با اضطراب و در حال فرار وارد خانهای شد. صاحبخانه با شگفتی پرسید:
– چرا این گونه هراسان و وحشتزده شدهای؟
پاسخ داد :مأموران شاه به راه افتادهاند و خر میگیرند.
صاحبخانه گفت: تو که خر نیستی، چرا این همه نگران هستی؟
او پاسخ داد: مأموران آنقدر تند، خشن و بیتشخیص هستند که میترسم صاحب خر را به جای خر بگیرند. تا بخواهی ثابت کنی خر نیستی، صد من بار سنگین بارت میکنند.
چون که بی تمییزیانمان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند(۲)
* قرار شد در بزرگترین میدان شهر مراسم جشن تولّد جناب هردمبیل برگزار شود.
چون زمین میدان خاکی بود، از همه سقّاها دعوت کردند تا هریک مَشک آبی بیاورند و در کف میدان بپاشند، تا گرد و غبار برنخیزد. سقّایی که در پرتو فرهنگ هردمبیلی شهر هرت پرورش یافته، تدبیری میاندیشد. او پیش خود میگوید وقتی دهها سقّا با مشکهای خود میدان را آبپاشی میکنند، اگر من مشک خود را پر از هوا کنم ، در بین این همه سقّا معلوم نمیشود. وقتی رئیس تدارکات دستور آبپاشی را صادر میکند، ناگهان در دهها مشک باز میشود و صدای خروج باد از مشکها فضای میدان را پر میکند و حتّی قطره آبی بر زمین نمیچکد!! از قرار معلوم همه همین گونه فکر میکردهاند !!
*روزی قبلۀ عالم تصمیم میگیرد از جنوب شهر هرت دیدن فرماید. صدها نفر از روزهای قبل محل را آماده میکنند، تا اعلیحضرت هرجا را میبیند، زیبا باشد و هیچ صحنهای خاطر مبارک را مکدّر نسازد. اتّفاقاً خیابانها و معابر جنوب شهر فاقد هر گونه گل و درخت بود. رئیس تشریفات دربار به شهردار میگوید که در طرفین مسیر موکب ملوکانه باید درختهای سرو و سپیدار و چنار سایهافکن باشد، پس از برگزاری جلسات متعدّد و رایزنیهای فراوان سرانجام کمیتۀ استقبال تصویب میکند که دهها درخت سرسبز را از باغات و بوستانهای دیگر ببرّند و به طور موقّت در کنار خیابانهای مسیر هردمبیل بنشانند. این پروژۀ عمرانی!! کاملاً به اجرا در میآید. روز موعود طبق معمول هزاران نفر از درباریان و مأموران ویژه در لباس شخصی نقش مردم را ایفا میکنند و در اطراف موکب ملوکانه ذلیلانه میدوند و شعار میدهند، و قبلۀ عالم مغرورانه برای مردم دست تکان میدهند و به ابراز احساسات بیشائبه!! مردم!! پاسخ میدهند. در اثنای این مراسم ناگهان طوفان شدیدی وزیدن میگیرد و درختان کذایی یکی پس از دیگری بر سر جمعیت سقوط میکند!!
*خروس همیشه نماد شبستیزی است و بانگ شبشکن او پیامآور سحر و سپیده است. امّا در شهر هرت سالهاست که دیگر خروسها نمیخوانند؛ زیرا جناب هردمبیل و ایادی او شبها تا دیروقت به عیّاشی و خوشگذرانی مشغولاند و خواب صبح برایشان دلچسب و گواراست، لذا چند سال پیش هردمبیل طیِّ یک فرمان انقلابی! دستور داد همۀ خروسهای شهر را سر بریدند، تا خود و مردم شهر راحت بخوابند!! و فقط خوابهای خوب ببینند!!
*اعلیحضرت هردمبیل یک کلاه بزرگ ویژ قورچی (۳)داشت که در مراسم ویژه و در هنگام تردّد در شهر آن را روی سر میگذاشت. این کلاه نشانۀ تشخیص او بود و هیچ کس دیگر حق نداشت چنین کلاهی داشته باشد و به مردم یاد داده بودند که به صاحب این کلاه باید تعظیم کرد و دست او را بوسید. روزی هیزمفروشی که شنیده بود قیمت هیزم در شهر مجاور دو برابر است ، تصمیم میگیرد هیزمهای خود را برای فروش به شهر دیگری ببرد. وقتی این خبر به گوش هرد مبیل میرسد ، دستور میدهد هیزمهای او را به سه برابر قیمت بخرند ، تا آن را به شهر مجاور نبرد. وقتی علّت این کار را از او میپرسند، میگوید:
مردم شهر مجاور همه کلاه قورچی دارند؛ میترسم هیزمفروش با دیدن آنان چشم و گوشش باز شود و پس از بازگشت به وطن، دیگر به من تعظیم نکند و دست مرا نبوسد!!
*در شهر هرت تحت حاکمیّت هردمبیل هیچ گونه قاعده و قانونی حاکم نبود، یعنی بود، ولی دامنۀ حاکمیّت قانون تا جایی گسترده بود که با اراده و میل جناب حاکم تباین و تضادی نداشته باشد. همه جا میل ملوکانه و فرمان شاهانه، خود عین قانون و فوق هر قانون دیگری بود. شیوۀ انتصاب صاحبمنصبان و مدیران ارشد شهر هرت فقط اراده و تشخیص اعلی حضرت بود و هرکس بیشتر تملّق میگفت و چاپلوسی میکرد، پست و سمت بالاتری میگرفت؛ اما سمتها و مقامهای پایین جامعه چون مدیر مدرسه تابع قانون و آییننامه سختی بود و کمتر کسی شایستگی و صلاحیت احراز آن را به دست میآورد. میگویند روزی وزیر اعظم از جناب هردمبیل درخواست پست و مقامی برای آقازاده خود میکند. هردمبیل میپرسد: آیا پسرت آمادگی دارد تا وزارتی را به دست او بسپارم؟
وزیر پاسخ میدهد: نه، قربان. او تجربه این کار را ندارد.
شاه میپرسد: آیا میتواند داروغه شود؟ وزیر پاسخ منفی میدهد.
باز میپرسد: آیا معاون وزیر میشود؟ باز جواب منفی میشنود. شاه تعدادی از سمتها و مقامهای بالا و ارشد شهر را مطرح میکند. وقتی میفهمد که آن آقازاده توان و عرضه آن کارها را ندارد، میگوید: متأسفانه بقیه سمتها و پستها حساب و کتاب دارد و تابع قانون است!! (یعنی مقام ها و پستهای ارشد مدیریت ضابطهای ندارد و به هر بی سر و پایی میشود تفویض کرد!!!)
*روزی جناب سلطان هردمبیل با همۀ فرماندهان نظامی خود در یک مسابقۀ تیراندازی شرکت کرد. با این که او هیچ گونه مهارت و تجربهای در تیر اندازی نداشت، با کمال شگفتی مقام اول را کسب کرد. روزها، بلکه هفتهها همۀ رسانههای کشور موظّف شدند یکصدا این موفّقیّت را بستایند و به او تبریک بگویند. پس از ماهها ستایش و تحسین روزی همسرش راز این موفّقیّت را در خلوت از او پرسید. هردمبیل لبخندی زد و پیروزمندانه گفت:
این که کاری ندارد. روی سیبل همۀ تیر اندازان اوّل دایرههای متداخل رسم شده بود و آنان موظّف بودند میان همه دوایر را نشانه بگیرند؛ اما من اوّل تیر را میانداختم. هر جا که میخورد، مأمورانم دور آن را خط میکشیدند!!
خلاف رأی سلطان رأیجُستن
زخون خویش باشد دست شُستن
اگر خود روز را گوید شب است این
بباید گفت: آنک ماه و پروین(۴)
*********************
پاورقی
۱- هردمبیل: بینظم، بیقاعده، آمیخته به هرج و مرج
۲- شعر از داستانهای مثنوی، ج۴، محمدی اشتهاردی، محمد، پیام آزادی، ۱۳۷۵ (با کمی تغییر)
۳- قورچی: اسلحهساز، رئیس اسلحهخانه، قورچیباشی: داروغه، امیر الامرا (فرهنگ معین)
۴-شعر از سعدی