جعفر بخشی بی نیاز روزنامه نگار و عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت : داستان از یک جنگ شروع می شود. نبردی خونین که در آن سه میلیون جان ؛ بی جان می شوند و کُشت و کُشتاری که نزدیک به سه سال برای دو طرف طول می کشد. گروهبانی جوان که در ارتشِ ترکیه خدمت میکند هم در لیست مبارزینِ جنگ است. او نیز چون سایرین اسلحه دارد و گلوله ها را باید به مغز دشمن شلیک کند. اما رخدادی عجیب داستانِ او را تاریخی می کند تا در کسوتِ یک منجی ؛ هم داستانش سینه به سینه نقل شود و هم فیلمی از این رویداد قهرمانانه روی پرده ی سینماها در جهان بنشیند. داستان شکل گیری عشقی پدرانه زیر توپ و تفنگ بین یک گروهبانِ جوانِ ارتش با دختری کوچک از کشور کره ی جنوبی که تمامِ کَس و کار خود را از دست داده و هیچ کسی را ندارد. دختر بچه ای پنج ساله که در یک دهکده که تمام ساکنانش را کشته اند در یک سرمای کشنده زیر بوته ها وحشت زده ؛ دست مادر مردهاش را چسبیده و خودش هم عنقریب در آستانه ی مرگ است.
سلیمان گروهبانِ جوانِ ارتش دختر را از مرگ نجات می دهد و با خود به یگانِ خدمتی می برد. نمی داند نام و عنوانِ دخترک چیست. پس نام او را آیلا می گذارد. یعنی ماه. بین آیلا و سلیمان پیوندی ناگسستنی شکل می گیرد و زیباترین نام جهان یعنی بابا روی اسم سلیمان می نشیند. نزدیک به ۱۵ ماه این رابطه ی عاشقانه دوام می یابد و دست آخر سلیمان باید به زادگاهش ترکیه برگردد. او تمام تلاشش را میکند تا آیلا را با خود ببرد ؛ اما موفق نمیشود. بر عهده گرفتن سرپرستی او چیزی نیست که مقاماتِ بلند پایه ی ارتش بتوانند نادیده بگیرند و به او اجازه ی این کار را بدهند. در انتهای ماجرا در وضعیتی دشوار و شکننده سلیمان ؛ آیلا را ناگزیر با اشگ به یتیم خانهای میسپارد و به این امید که روزی دوباره او را ببیند از آیلا در یک عصر پاییزی برای ۶۰ سال بعد خداحافظی می کند.
حالا در ترکیه مردی ست به نام سلیمان که با آن که ازدواج کرده و بچه دارد ؛ اما تمام هوش و حواسش پیِ آیلاست و در کره ی جنوبی دختری که تمامِ سالهای زندگیاش را با یاد سلیمان گدرانده و برای دیدارِ بابا به جنون رسیده در انتظار است تا شاید دوباره بتواند به گم شده اش برسد. شصتمین سالگرد جنگ در سرکنسولگری کره است. کهنه سربازها یکی یکی از خاطراتِ جنگ می گویند تا نوبت به سلیمان می رسد که از آیلای گم شده اش بگوید. سلیمان حالا پیرمردی ۸۶ ساله است و آیلا مادر بزرگی ۶۶ ساله. آنها در میانه ی اشگ های طولانی در آغوش هم پس از دیداری ۶۰ ساله چنان به گریه می نشینند که تمام چشمها را از اشگ پر می کنند. سال ۲۰۱۷ است. فیلم سینماییِ آیلا دختر جنگ برای اولین بار روی پرده ی سینما می رود. در حالی که سلیمانِ ۹۱ ساله به دلیل نارسایی تنفسی و کلیوی در بیمارستانی در استانبول بستری ست. آیلا در کنار باباست. دستهای سلیمان محکم توی دست های اوست. رها نمی کند این دستها را. یک سو آیلا و سوی دیگر نیمتِ ۸۵ ساله همسر سلیمان در دو طرف تخت در بیمارستان حضور دارند. سلیمان هنوز دستهایش داغ است. اما تنش سرد. او ساعتهاست که تمام کرده و از زندگی رفته. تنها یک روز بعد همسرش هم به او ملحق می شود و زندگی را می بوسد و کنار می گذارد. و کمی بعدتر آیلا نیز به جمعِ مرده گان می پیوندد و داستانِ آیلا دختر جنگ برای همیشه به قصه ها می رسد.
مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.
ع