جعفر بخشی بی نیاز نویسنده و روزنامه نگار عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت : گاه می شود نوشت بخشش ؛ لازم نیست اعدامش کنید. و گاهِ دیگر بخشش لازم نیست ؛ اعدامش کنید. جایی که جان می دهد و جای دیگری که جان می گیرد. جایی که کلمه لطیف است و می شود آن را نوشید و با آن خستگی در کرد و جایی که کلمات زهر می شوند و کام ها را به تلخی می کشانند. می شود به یکی گفت دوستت دارم و بفرمابید و بنشینید و به دیگری که کینه ها را نشانش دهیم و کاری کنیم که تمام پل های پشت سرش را خراب کند. گاه می توان برای کسی آغوش باز کرد و اجازه داد تا خستگی های تمام دنیا را توی بغل ما در کند و گاهِ دیگر او را چنان راند که برود و دیگر به زندگی برنگردد. گاه ما خودِ زندگی هستیم و چرخه ی حضور ما حال دیگران را خوب می کند و گاهِ دیگر می شویم وحشت و کابوسِ شبهای دیگران. گاه فرشته ایم و بسیار دوست داشتنی و گاه ابلیسی پست و فرومایه با افکاری مسموم و حال به هم زن.
کلمه ای در انگلیسی هست به نام reactive یعنی واکنش و کلمه دیگری هست به نام creative یعنی خلاقیت. اگر خوب دقت کنیم با جابجایی حرف c یک واکنش و برخورد به راحتی تبدیل میشود به یک خلاقیت. یعنی میشود یک موضوع ساده ی دم دستی و خیلی معمولی را در خیابان به یک دعوای بزرگ تبدیل کرد و جانی را در آن گرفت. گاهی هم اما می شود لبخندی انداخت و کلماتی را به زبان ادا کرد که منجر به رفاقت و دوستیِ عمیق شود. می گفت پدرم برای بسیار گذاشته از آموختنی ها که یکی سرتر از همه است. و من گفتم چیست مگر و پاسخ داد : پدرم می گفت وقتی آخرش من و تو توی کلانتری یا پاسگاه با هم آشتی می کنیم خب مگر دیوانه ایم الان نکنیم. میلیونها انسان در جنگ جهانی دوم کشته شدند و رفتند زیر خاک ولی امروز کل اروپا با هم مهرباناند و متحد و یک پارچه در صلح و سازش با هم زندگی می کنند. جایی که زبان نرم هست چرا با سنگ و مشت حرف بزنیم.
می گفت داشتم رانندگی می کردم. حواسم به اطراف نبود. ماشینی با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت الاغ حواست کجاست. گفت و با سرعت رفت پشت چراغ قرمز ایستاد. چون خیابان خلوت بود من هم رفتم کنارش ایستادم. شیشههای هر دو تامون پائین بود. یواشکی به من نگاه میکرد. من هم مستقیم بهش نگاه میکردم. گفتم آقا میدونستی الاغ ماده هست و خرها نرند. تو باید به من میگفتی خر. دوم اینکه اگه من الاغم حتما تو هم حضرت سلیمان هستی چون الان داری زبان الاغها رو میفهمی که باهات صحبت میکنم. سوم اینکه اصلا حواسم به تو نبود والله. تو عالم خودم بودم. یک لبخندی زد و سه بار گفت معذرت میخوام آقا. من هم توی ماشین شکلات داشتم براش پرت کردم تو ماشینش. با اشاره ی اون هر دو تا کناری ایستادیم و کلی گفتیم و خندیدیم و الان که با هم دوستیم یادمون نمیره که یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد. الاغی که می توانست جفتک بیندازد و هر دوی ما را زخمی کند. اما چقدر خوب است که گاهی الاغ های اطراف مان مهربان باشند.
مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.
ع