جعفر بخشی بی نیاز روزنامه نگار و عضو شورای سردبیری با درج یادداشتی در اقتصاددان نوشت : گاهی بعضی چیزها با قواره باید هم سایز شود. باید به تن بنشیند. باید برازنده باشد. مثل خوشبختی. زندگی خوب. رفاه. امکانات. حتی سلامتی. اگر نیست اشکال از ماست. مثل همین هوای آلوده که گفته بود هوا صاف و لطیف و آفتابی ست. این ماییم که آلوده ایم. ورنه خداوند این هوا را به کشورهای دیگر هم داده. چرا آن جا آلوده نیست. تعریف می کرد و می گفت تازه انقلاب شده بود و همه چیز داغ و گرم بود. اولین سالی بود که معلم شده بود. در یکی از روستاهای دور افتاده. جایی بین کوه و دشت. جایی که کودکان عشایری چشم به راهش بودند. ظهر گرم یک روز مرداد کنار جاده ایستاد تا با هر وسیلهای که شد خود را به روستا برساند. از دور یک شورولت آمریکایی مشگی جلوی پایش ترمز کرد. شیشه پایین آمد و یک صدای گرم از مردی خوش تیپ و مودب به او گفت سوار شو جوان. سوار که شد هوای خنک داخل ماشین با کولر روشن و بوی عطری دلپذیر خستگی چند ساعت ایستادن زیر آفتاب داغ را از یادش برد. راننده کراوات زده بود با کت و شلواری شیک و اتو کشیده. ظاهری که در روزهای آغازینِ انقلاب خوشایندِ خیلی ها نبود. چند دقیقه بعد نوار ترانهای داخل ضبط ماشین روشن شد و همین موضوع باعث شد که مسافر اعتراض کند و از راننده بخواهد ضبط را خاموش کند. با این توضیح که اگر خاموش نکند او از ماشین پیاده خواهد شد.
راننده نگاهی به مرد کرد و بدون ناراحتی و عصبانیت و حتی گلایه یا جر و بحث خودرو را کنار جاده نگهداشت و از مسافرش خواست که پیاده شود. او نیز بدون بحث اضافه از ماشین پیاده شد و درب را با عصبانیت بست. خودرو پس از آن که با راننده تنها ماند به مسیرش ادامه داد و از چشمهای مردِ پیاده دور و دورتر شد. از این که آن مرد از خودرو پیاده شده بود و به صدای زن نامحرم گوش نداده بود ؛ به خودش می بالید و این را در هنگامه ی آن روزهای داغ و گرم که انقلاب دورِ خیلی چیزها حصار کشیده بود ؛ برای خودش موهبت می دانست. توی دلش گفت به درک. مگر قحطی ماشین است. کمی صبر میکنم ماشین دیگری حتما می آید و سوار می شوم. جاده اما خاموش بود و شب داشت از پشت کوه بیرون می آمد. ساعتهای طولانی گذشت تا دست آخر نیسانی فرسوده از دور پیدا شد. ترسی که در آن شب سیاه توی جانش افتاده بود ؛ به یک باره تمام شد. ماشین کنار او ایستاد. با دو گاوی که با طناب به میله ها بسته شده بودند و خانواده ی صاحب ماشین که جلو بودند. چاره ی دیگری نبود. اگر این خودرو را از دست می داد و با آن نمی رفت ؛ معلوم نبود در سیاهی شب و در آن بیابان چه اتفاقی برایش می افتاد. بالا رفت و بین گاوها جا گرفت. یکی شاخ می زد و دیگری فضولاتش را روی لباسهایش می ریخت. تا رسید به روستا هوا روشن شده بود ؛ ولی او از آدمیزاد بودن افتاده بود.
از نیسان پیاده شد. گاوها چشم در چشمش دوختند و با زبان بی زبانی به او فهماندند که وقتی نعمتِ همنشینی با آدمیزاد را نداری و موقعیت و شرائط ممتاز را نمی فهمی و درک درستی از سره و ناسره نداری ؛ با ما راحت باش و گلایه نکن. حال و روز بدی داشت. نمی توانست این اتفاق را هضم کند. توی کلاس و پیش بچه ها همه اش داشت به ماجرای رخ داده ی شبِ گذشته فکر می کرد. خودروی شورلتِ مشگی با آن راننده ی خوش پوش و هوای خنک و عطر و بوی دلپذیر و در کنارش آن نیسان و گاوها. از آن روز ؛ هفته ها و ماه ها و سالهای طولانی گذشت. آن قدر پستی و بلندی دید که رازِ گاوها را قبل از آن که بمیرد درک کرد. همنشینی با گاوها زمانی برایش رخ داد که حضور یک انسانِ شکیل و اتو زده را ندید و تعصبِ جهالت بارش این فرصت را از او گرفت. حالا فهمیده بود که آدمها همانی را از خدا میگیرند که ظرفیتش را دارند. که لیاقتش را دارند. وقتی انسان های با کمال ؛ با شخصیت ؛ مودب ؛ تحصیل کرده ؛ مبادی آداب و زیبنده به حالات و صفات انسانی را از دایره ی حشر و نشر خارج می کنیم و در انتحاب هر چیزی عقل و هوش و چشم را می بندیم ؛ همنشینی با گاوها بهترین گزینه ی روی میز است. خاصه گاوهایی که به میله های نیسان بسته شده باشند.
مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.
ع